نویسنده: آ. ک. باریشنیکوا (کوپر یانیخا)
مترجم: روحی ارباب



 

داستانی از روس‌ها

در یکی از کشورها، دو تا برادر شکارچی بودند. این دو تا برادر روزی برای شکار از منزل بیرون رفتند؛ یک خرگوش طلایی دیدند؛ عقب خرگوش راه افتادند و به جنگل انبوه و تاریکی رسیدند. خرگوش، زیر بوته‌ای پنهان شد و دیگر دیده نشد. شکارچی‌ها چاره‌ای نداشتند، جز این که شب را در جنگل بگذرانند.
برادر کوچک‌تر تفنگ را برداشت و عقب شکار رفت و برادر بزرگتر هم به پختن غذا مشغول شد.
غذا را پخت و منتظر برادر کوچک‌تر ماند. نگاه کرد و دید که پیرمردی دارد می‌رود، قدّش کوتاه بود، ولی کلاه بلندی بر سر داشت و ریشش هم خیلی دراز بود. پیرمرد به او گفت:
- شکارچی! سلام!
برادر بزرگ‌تر جواب داد:
- سلام!
- اجازه می‌دهید از غذای شما بخورم؟
برادر بزرگ‌تر آدم حریصی بود، گفت:
- خیر، این غذا برای ما دو نفر هم کافی نیست.
پیرمرد با چوبی که در دست داشت زد توی پیشانی شکارچی، شکارچی خوابید و پیرمرد هم با فراغت نشست و تمام غذا را خورد و رفت توی جنگل.
برادر کوچک‌تر از شکار برگشت و پرسید:
- بگو ببینم، برادر جان! غذا حاضر است؟
برادر بزرگ‌تر گفت:
- نه، من مریض شدم.
برادر بزرگتر ترسید که حقیقت را بگوید. خجالت می‌کشید که نتوانسته است در برابر پیرمرد مقاومت کند.
برادر کوچک‌تر گفت:
- عیبی ندارد.
دوباره غذا تهیّه کردند و خوردند و خوابیدند.
صبح زود برادر بزرگ‌تر به شکار رفت و برادر کوچک‌تر به پختن غذا مشغول شد.
غذا را پخت و در انتظار برگشتن برادر بزرگ‌تر بود. به عقب نگاه کرد و دید که پیرمردی دارد می‌رود. قدش کوتاه بود، ولی کلاه بلندی بر سر داشت و ریشش هم خیلی دراز بود. پیرمرد گفت:
- ای شکارچی، سلام!
برادر کوچک‌تر جواب داد:
- سلام!
- می‌توانم از این غذای شما بخورم؟
- اگر گرسنه هستی، بنشین و بخور، چه مانعی دارد؟
پیرمرد نشست و تمام غذا را خورد و گفت:
- متشکّرم! غذای بسیار خوبی بود. فعلاً از تو خداحافظی می‌کنم، ولی اگر خدای نخواسته گرفتاری‌ای پیدا کردی، مرا به یاد بیاور.
پیرمرد پشت درخت‌ها از نظر ناپدید شد.
برادر بزرگ‌تر از شکار برگشت. خواستند که به منزل برگردند. توی جنگل به راه افتادند. همین که داشتند راه می‌رفتند، نگاه کردند و دیدند مرد غول‌پیکری دارد به طرف آن‌ها می‌آید. به آن‌ها رسید و گفت:
- شکارچی‌ها، سلام! کجا می‌روید؟
- ما راه را گم کرده‌ایم، می‌توانی راه را به ما نشان دهی؟
- کار مهمّی نیست؛ بیایید تا شما را به منزل ببرم و مهمان من باشید.
مرد غول‌پیکر دو برادر شکارچی را به منزل برد و آن‌ها را پشت میز نشاند. و انواع غذاها را جلوشان گذاشت. کلفت خانه پشت میز از مهمانان پذیرایی می‌کرد و می‌خواست که یک چیزی را به برادر کوچک‌تر بگوید.
برادر کوچک‌تر از کلفت آب خواست. کلفت برایش آب آورد و زیر لب گفت:
- شکارچی! مواظب باش! مرد غول‌پیکر می‌خواهد سر شماها را بِبُرد.
مرد غول‌پیکر برای هر یک از آن‌ها یک لیوان شربت ریخت.
هندوانه سرمیز آوردند. غول‌پیکر هندوانه را بر سر چاقو کرد و به برادرها تعارف کرد. برادر کوچکتر ترسید که مبادا او را بکشد. او هم چاقو را برداشت و هندوانه را بر سر چاقو کرد و به طرف دهان غول‌پیکر برد. غول‌پیکر از ترس روی زمین افتاد و برادر کوچک‌تر کلیدهای او را برداشت و رفت تا خانه را بازدید کند.
درِ یک اتاق را باز کرد، پُر از قالی بود. اتاق دیگر پُر از نقره. وقتی که به طرف درِ سوم آمد، کلفت خانه فریاد زد:
- شکارچی به آن اتاق نرو. آن جا گرفتار خواهی شد.
شکارچی گوش به حرف کلفت نداد و درِ سوم را هم باز کرد. این اتاق پُر از طلا بود و دختر بسیار زیبایی داخل آن نشسته بود. دخترک پرسید:
- ای جوان رشید، چرا به این اتاق آمده‌ای؟ اگر مرد غول‌پیکر بیاید، تو را می‌خورد و مرا هم زنده نمی‌گذارد.
شکارچی به او جواب داد:
- غول‌پیکر زنده نیست. او می‌خواست که مرا بکشد، ولی افتاد روی زمین و مُرد. ای دختر خوشگل، همراه من بیا.
دختر زیبا گفت:
- اگر این طور است، برو دستمال مرا از توی جیب غول‌پیکر بیرون بیاور.
شکارچی رفت و دستمال را برای دختر آورد. دخترک شکارچی را پسندید و نامزد او شد.
برادر بزرگتر خسته و خوابیده بود، و چیزی نمی‌دید. او را از خواب بیدار کردند و به همراهی کلفت غول‌پیکر به راه افتادند. در راه به رودخانه‌ای رسیدند. این دخترک خواهر غول‌پیکر بود، چون از شکارچی‌ها ترسیده بود، خودش را به عنوان یتیم معرفی کرده بود، ولی قلباً می‌خواست که او را به هلاکت برساند. دستمال را زیر بغلش پنهان کرد و گفت:
- وای به حال من! عجله کردم و دستمال نامزدی را گم کردم.
شکارچی عقب دستمال رفت، ولی دخترک منتظر او نماند، سوار قایق شد و رفت به آن طرف ساحل رودخانه.
شکارچی توی جنگل راه رفت و دستمال را پیدا نکرد.
دوباره به طرف رودخانه برگشت و دید که از برادرش و عروس خبری نیست. وسیله‌ای هم برای عبور از رودخانه نبود، چون که قایق را همراه برده بودند.
شب فرا رسید. نمی‌دانست چه کند. در همین موقع، پیرمردِ جنگل را به یاد آورد. به محض این که به فکر پیرمرد افتاد، دیوار بلند خانه‌ای جلواش پیدا شد.
شکارچی در زد. پیرمردی بیرون آمد، که قدّش کوتاه بود، ولی کلاه بلندی بر سر داشت و ریشش هم خیلی دراز بود. پیرمرد گفت:
- سلام، ای شکارچی! منتظر تو بودم.
شکارچی گرفتاری خودش را برای او شرح داد. پیرمرد گفت:
- من همه چیز را می‌دانم. تو خودت گناهکاری. چرا درِ سوم را باز کردی؟ نمی‌توانی حالا به منزل برگردی؛ چون که، در آن جا بدبختی بزرگی در انتظار تو است.
شکارچی برای یک سال پیش پیرمرد ماند که از انبارهای او مراقبت کند و پیرمرد در مقابل آن قول داد که خیلی چیزها به او بیاموزد.
پیرمرد انبارها را به شکارچی نشان داد و کلیدهای آن را به او سپرد و دستور داد:
- درِ این انبارِ آخری را باز نکن و به آن سر نزن.
یک سال گذشت. حس کنجکاوی شکارچی تحریک شد و خواست که بداند در انبار چیست. با خودش گفت:
- چه عیبی دارد؟ من توی انبار نگاه می‌کنم و پیرمرد متوجّه نخواهد شد.
قفلِ در را باز کرد و در باز شد. آن جا پُر از مار و حیوانات موذی بود. حیوانات، وقتی که در باز شد، فرار کردند و رفتند توی حیاط و در آن جا پراکنده شدند.
شکارچی از ترس فریاد زد.
پیرمرد آمد و حیوانات را توی انبار برد و گفت:
- تو دستور مرا انجام ندادی، یک سال دیگر هم باید نزد من بمانی و برایم کار کنی.
یک سال دیگر هم گذشت. شکارچی کارهای خود را خوب انجام می‌داد. پیرمرد از او راضی بود و فن‌های زیادی به او آموخت.
شکارچی را از جنگل بیرون برد و راه را به او نشان داد و گفت:
- برو پیش مردم، ولی از راهِ راست منحرف نشو و هیچ وقت دنبال کارهای بد مرو.
شکارچی از پیرمرد تشکر کرد و رفت به طرف خانه. عروسِ او زنِ برادرِ بزرگش شده بود و فکر می‌کردند که گرگ او را خورده است. یک روز زنِ برادر و شوهرش گفت:
- یک اسب برای من بخر.
برادر بزرگتر رفت به بازار که اسب بخرد. شکارچی به شکل اسب درآمد.
برادر بزرگ‌تر اسب را تماشا کرد و از آن خوشش آمد. اسب را خرید و به خانه آورد و گفت:
- ببین خانم! چه کرّه‌ای خریده‌ام!
زنِ برادر بزرگتر اسب را خوب تماشا کرد و گفت:
- این کرّه اسب نیست. این اسب اسباب نکبت و بدبختی ما است.
- چه باید کرد؟
- باید آن را کشت.
کلفت خانه همه‌ی حرف‌ها را شنید، پیش اسب آمد و گفت:
- کرهّ اسب عزیزم! چیزی از عمر تو باقی نمانده است. می‌خواهند تو را بکشند.
کرّه اسب به زبان آدمیزاد سخن گفت:
- وقتی که مرا بکشند، یک تکّه استخوانم توی دامن تو خواهد افتاد. آن را دور نینداز و در گوشه‌ای دفن کن.
برادر بزرگ‌تر با زن شرورش اسب را کشتند. کلفتِ خانه ایستاده بود و گریه می‌کرد. یک تکّه استخوان توی دامنش پرید. آن را برداشت و در گوشه‌ای دفن کرد.
در آن محل درخت سیبی سبز شد، بی‌اندازه قشنگ و زیبا. سیب‌های این درخت همه سرخ بودند.
برادر بزرگتر گفت:
- خانم! بیا ببین چه سیب‌های سرخی روی این درخت روییده است.
زن نگاه کرد و گفت:
- این‌ها سیب نیست. این‌ها مایه‌ی بدبختی و هلاکت ما است.
- چه باید کرد؟
- باید درخت را بُرید.
کلفت خانه این صحبت‌ها را شنید. آمد پیش درخت سیب و گریه کرد و گفت:
- درخت سیب عزیزم! دلم به حال تو می‌سوزد. صاحب خانه می‌خواهد تو را بِبُرد.
درخت سیب با زبان آدمیزاد جواب داد:
- وقتی که مرا بُریدند، یک تکّه از درخت می‌افتد توی کفش تو. این تکّه را بِبَر، بینداز توی استخر.
کلفت خانه همین کار را کرد. وقتی که درخت سیب را می‌بریدند، یک تکّه از آن افتاد توی کفش او. آن را برداشت و برد توی استخر.
شکارچی به شکل یک اردک آبی رنگ درآمد و روی استخر شناور شد.
برادر بزرگتر رفت که شنا کند، اردک را دید و خواست آن را بگیرد. آن قدر عقب اردک توی استخر شنا کرد که خسته و غرق شد.
شکارچی به شکل برادر بزرگتر درآمد و به منزل برگشت و گفت:
- ای زن! من یک اردک قشنگی دیدم.
زن جواب داد:
- این اردک نیست، مایه‌ی بدبختی ما است.
شکارچی با شلاق به زن زد و گفت:
- حالا اگر نمی‌خواهی زن باوفایی باشی، پس اسب خاکستری بشو.
زن به شکل اسب درآمد و او را به گاو‌آهن بستند. آن قدر توی مزرعه دواندندش تا آن که مقدار زیادی زمین را شخم زد.
این زن هنوز هم به گاوآهن بسته شده و مشغول شخم زدن است. شکارچی با خدمتگزار خانه که به او کمک کرده بود، عروسی کرد. هنوز این زن و شوهر دارند به خوشی و خوبی زندگی می‌کنند.
منبع مقاله :
باریشنیکوا (کوپر یانیخا)، آ.ک؛ (1382)، داستانهای روسی، ترجمه‌ی روحی ارباب، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم